تاریخچه شهر زاهدان

داستان جالب و شنیدنی چهارراه علیشاه زاهدان

علیشاه داستان یک زندگی ساده و معمولی است. مثل همه ی زندگی ها پر از فراز و نشیب و پر از اتفاقات مبهم روزگار یک آدم کم حرف. شهر پر است از نام ها و نشانه هایی که هر کدام به دلیلی و مناسبتی روی میدان ها و خیابان ها و کوچه ها جا خوش کرده اند. اما تاریخ، بخشی دستپخت بزرگان است و بخش دیگر آن آفرینش انسان روزمره…! چهارراه علیشاه زاهدان از نمونه ی دوم است.

کودکی ام فکر میکردم علیشاه باید یک مرد سبیل کلفت با یک قطار فشنگ حمایل روی سینه و دور کمرش باشد که هر غروب در غبار با اسب قهوه ای اش به خانه برمی گردد و شکار آن روز را تقدیم خانواده می کند و یک عالم داستان دیگر که از نام خیابان ها و میدان ها و چهارراه هایی اینچنین در ذهنم ساخته بودم و سالها با من حمل میشد تا امروز که میتوانم بروم جلو با آدمها حرف بزنم و بخشی از واقعیتها را پیدا کنم. واقعیت هایی که گاه بسیار ساده و معمولی هستند.

درست مثل علیشاه و دکان کوچکش که انگار بوی قهوه اش را با خود به سال ۱۳۹۶ آورده است. امروز میدانم تاریخ علیشاه در زاهدان نه تنها آنقدر طولانی نیست که قطار فشنگ ببندد و گوشت شکار به خانه بیاورد بلکه به نسبت تاریخ و ساخت زاهدان هم خیلی قدیمی محسوب نمی شود و اصلا علیشاه ساده تر و آرامتر از این حرفهاست. این را در گفتگو با پسرش نصرالله کوهکن درمییابم. هرچند که با گوش دادن گفتگو درمیابم ما خیلی حافظه ی تاریخی خوبی نداریم و از این رو نصرالله کوهکن هم در تخمین سالها و یادآوری عدد درست سال دقیق نبوده است. پس مجبور میشوم روایت روح زندگی را به نگارش دقیق تقویم ترجیح دهم.

تصویر علیشاه کوهکن در مغازه اش
تصویر آقای علیشاه کوهکن در مغازه اش

چهارراه علیشاه زاهدان کجاست؟

در شهر زاهدان به تقاطع خیابان مصطفی خمینی فعلی (خیابان شاه سابق) و خیابان میرزای شیرازی (جاده کرمان – خاش سابق – خیابان کامساگ آن وقت ها) می گویند چهارراه علیشاه. امروز این منطقه مرکز شهر است اما در آن روزها که علیشاه قصد کرد خانه ای در این منطقه بسازد انتهای غربی شهری بود که کمتر از بیست سال قدمت داشت و به بیابان پهلو می زد.

می گوید: در سالهای ۱۳۱۷ خشکسالی در زابل روزگار ناجوری برای مردم میسازد و باعث میشود علیشاه کودکی اش را با چوپانی برای دیگران بگذراند او کمی بعد در شرکت های جاده سازی زابل کارگری کرده است و در جریان ساخت راه زابل – زاهدان مسئول حمل آب و نان و آذوقه برای کارگران بوده. مادرش را در کودکی از دست داده و پدرش در همان سال ها به نیت کار و روزگار تازه روستای چونگ مرغو را به قصد زندگی بهتر به سمت زاهدان ترک کرده است و فرزندانش اردوشاه و امیرشاه و بیبی شاه هم هر کدام به راهی! علیشاه زندگی اش را در چونگ مرغو(چونگ مرغان) به کار برای دیگران گذرانده است.

در حدود سال های ۱۳۲۰ ،ارباب او را برای وصول طلب هایی به لوتک میفرستد، بدهکار را نمی یابد و تصمیم می گیرد مسیر را تا زاهدان ادامه دهد. همسفری می یابد و حاشیهی جاده را پیاده راه میافتند و شب را در تاسوکی میگذرانند، از کسی آرد میگیرند و نانی زیر آتش میپزند و می خورند. 

میرسند به شیله که آن روزها رودخانه ی پرآب و خروشانی بوده و از روی پل قدیمی آن می گذرند و همسفر پیشنهاد می دهد از بیراهه بروند تا زودنر برسند اما علیشاه جاده را ترجیح میدهد و راهشان اینجا از هم جدا می شود. پیاده راه را ادامه می دهد تا دوراهی و شب را در پاسگاه ژاندارمری آنجا به صبح می رساند. آن روزها اتومبیل یا اتوبوسی نبوده و تنها خودروهای عبوری، هفته ای یکبار ماشین ها و کامیون های ارتش بودند و علیشاه بالاخره در روز سوم پیاده روی موفق می شود شب یکی از این ماشین ها را ببیند و باقی راه را سواره بیاید.

 روزگاری که یک سفر زابل زاهدان ۲۴ ساعت طول می کشید و هربار مسافرها باید زیر لاستیک ماشین بته و تخته پاره می گذاشتند تا از چاله ها به سلامت گذر کند. صبح روز بعد به زاهدان میرسد. پدرش را که حالا صاحب مغازه ای بوده پیدا میکند و برای مدت کوتاهی با او مشغول کار می شود.

احتمالا علیشاه سر پرشوری داشته که یکجانشینی را تاب نمی آورده و بعد از کار در دکان به دکانی دیگر رفته و حتی بساط سیگارفروشی تجربه کرده و درست زمانی که فهمیده برادرش امیرشاه در تنگ سرحه به کاری نظامی مشغول است به تنگ سرحه و ایرانشهر رفته و پیدا کردن برادری که برادر را نمیشناخته هم باید جالب بوده باشد.

باری در ایرانشهر هم پادویی در مغازه را تجربه میکند و همانجا خواندن و نوشتن می آموزد و تا کلاس ششم هم درس میخواند. مدرسه انگار جای لوکسی بوده و او به موقع موفق نشده بود در کودکی تجربه اش کند. سربازی اش را در همان ایرانشهر و در هنگ جماز سواران می گذراند. 

هنگ جمازسواران متشکل از گروه بزرگی از شترسوارانی بوده که خیلی هم شترسوار نبوده اند و اغلب در کنار شترها پیاده میرفتند و بار آذوقه و اسلحه از ایرانشهر به چابهار می بردند و آن طور که در خاطراتش نوشته یکی از این سفرها با پیاده روی و استراحت اتراق های طولانی و مراقبت از بارها پانزده روز طول کشیده است.

 بعد از سربازی وضعیت کار در زاهدان و ایرانشهر را خوب نمی بیند به امید کار بهتر پیاده عزم خوزستان میکند اما خوزستان هم وضعی بهتر از سیستان و بلوچستان نداشته و تصمیم میگیرد به صورت قاچاقی با قایق از اروند عبور کند و زندگی در بصره را تجربه کند. بصره هم که برایش شکل لباس و زبان عربی است و کار در مهمانخانه و رستوران و کازینو و موتورسواری. دو دوره رفت و برگشت و زندگی در بصره را تجربه کرد. گویا بصره هم آنقدرها مدرن تر و آبادتر از زاهدان نبود.

علیشاه کوهکن ثابت، متولد ۱۳۰۸ روستای چومورغوی (چونگ مرغان) زابل است. بعد از بازگشت از بصره تصمیم نهایی اش را برای ماندن در شهر زاهدان گرفت و بعد از مدتی کار و زندگی در دکانی در میدان مالیه با منصوره کوهکن کبیر ازدواج کرد.

در حدود سال های ۱۳۳۸ در انتهای غربی شهر، همانجا که امروز به نام چهارراه علیشاه می شناسیم، زمینی خرید و داد تا معماری یزدی خانه ای ساده بسازد. وی کله ی بزی را به رسم آن روزها بر سردرش آویخت و خیلی زود دکانش را از میدان مالیه (چهارشنبه بازار آن وقتها) و محدوده ی حمام توس آورد کنار خانه اش و آن چند همسای های را که همراه با او یا بعد از او در آن محدوده خانه ساخته بودند خوشحال کرد. آنقدر که با گچ روی دیوار دکان نوشتند»چهارراه علیشاه« و بعدها خودش داد روی پارچه ای با خط نستعلیق زیبا بنویسند»چهارراه علیشاه« و با سر پپسی سردر دکان نصب و تزیین کرد.

تابلو تا سال ۱۳۷۵ سردر دکان ماند و نام علیشاه تا به امروز بر سر زبان ها. بماند که خاطرهای از ۵۷ مانده و قصد انقالبیون برای پایین آوردن تابلوی علیشاه هم مثل مجسمه ی میدان مجسمه، اما علیشاه ماند و شاه رفت..

پروانه اشتغال به کسب علیشاه کوهکن در زاهدان

باری گذشته از اینکه نامگذاری چهارراه علیشاه، داستان یک رسم قدیمی است که نام اولین نفری که در یک آبادی ساکن می شود بر منطقه گذارده می شود، دکان علیشاه که هر چهارشنبه مایحتاجش را از قطار کویته – زاهدان که در جایی نزدیکی دادسرای این روزها در خیابان آزادی ایستگاه داشت، تامین میکرد جذابیت زیادی برای مردم داشت.

بعدها عمده فروش ها کالاها را مستقیم از قطار به میدان مالیه (تقاطع خیابان امام خمینی و خیابان امیرالمومنین) می آوردند و دکان دارها از میدان مالیه. مردم لبنیات، چای، برنج، شکر، قهوه و محصوالت مینوشان را از اینجا تامین میکردند. پنیر سنتی که از بیرجند میآمد و شیری که از گاوداری های کالته رزاق زاده تامین میشد و چای و قهوه ای که از کویته می آمد و دبه های خرما که از بلوچستان میآمد. خاطرهای وجود دارد از پر و خالی شدن سریع گونی قهوه و من با خودم فکر میکنم آن روزها مردم چقدر قهوه میخوردند!

علیشاه عاشق ورزش بود و تلوزیون بلر کمدی را که عضوی در اغلب خانه های آن روز بود به خاطر تماشای ورزش دوست داشت. با دوچرخه تا کلاته کامبوزیا میرفت هم به هوای سرسبزی کلاته و هم گفتگو با امیرتوکل کامبوزیا که خیلی خوش صحبت بوده و مهمانپذیر. در محل او را به آرامش و سکوت و سفر می شناسند و عشق به دانستن درباره ی معماری ایرانی!

خاطره ای است از چاهی در حیاط خانه ی علیشاه که باعث مرگ خانم همسایه شده و تبدیل می شود به روایتی دردناک برای علیشاه و شرمساری و اندوه این ماجرا او را به فکر نوشتن سرگذشتی از خود می اندازد. او داستان را نوشت تا رسیدن به چاه. داستان چاه مرا به یاد روایتی می اندازد از حاج غالم محمد خلیلی که خاطرهای از جوانیاش در سال های ۵۲ در زاهدان و محدوده چهارراه علیشاه نقل کرده و از کندن چاهی و رسیدن به یک رشته قنات زیر خانه ها و خیابان های آن محدوده صحبت کرده است. چاهی به ارتفاع دو متر و خالی از آب اما نمناک و با تهویه مطبوع بوده و ایشان با فانوس در قنات راهپیمایی کردند و تا محدوده گاراژ سلمان زاده و رضویه رفتند و هنوز قنات به انتها نرسیده برگشتند.

خانه و دکان علیشاه در سال ۷۵ به هوای ساخت میدانی در محل چهارراه تخریب شد و خانواده به محل دیگری نقل مکان کردند اما هنوز جای خالی خانه با دیوارنویسی هایی پر شده است و از میدان تازه هم خبری نیست. علیشاه در سال ۱۳۸۹ از دنیا رفت و تا آخرین روزها شور و شوق زیاد به سفر داشت و در سفر بود. 

علیشاه در اواخر عمر
آقای علیشاه در اواخر عمر (عکاس:نصرالله کوهکن)

زاهدانی ها هنوز هم روی پاکت نامه و بسته ی پستی می نویسند زاهدان چهارراه علیشاه…هنوز هم به تاکسی آدرس چهارراه علیشاه می دهند و هنوز هم نصرالله کوهکن ذوق زده می شود اگر شرایطی پیش بیایدکه به شوخی به راننده تاکسی آدرس بدهد: چهارراه بابام!

بدین ترتیب آن بخش از تاریخ را که زندگی روزمره ی مردم می سازد و میشود فرهنگی که تدریجا در جامعه نهادینه می شود به راحتی نمی توان فراموش کرد.

نویسنده: کلثوم بزی

منبع: مجله کاو

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا